پرچنان

ساخت وبلاگ
این روزها که با چمبر به محل کار نمی‌روم، ترجیحم استفاده از مترو و بی آرتی است تا ماشین شخصی.زمانی بود که کارت مترو ام مدتها طول میکشید خالی شود و مربی هم که بودم، از بس بکارم نمی آمد میدادم بچه ها استفاده کنند. روزگار است دگر. گهی رو هستی و گهی زیر.این روزها در مترو چیزهای متفاوتی میبینم. یکی از آنها شکسته شدن و تخریب مانیتورهای واگن ها می‌باشد.با خودم یک مانور ذهنی انجام میدهم، این که در واگن مترو نشسته ام و به ناگه، مردی با خنده های عصبی ، وارد واگن شده و در برابر چشمانم با مشت به مانیتور می کوبد. و مانیتور واگن را میشکند وظیفه من در مواجهه با این صحنه چه خواهد بود؟چه واکنشی، بهترین رفتار و متمدنانه ترین و اخلاقی ترین رفتار خواهد بود؟«بی تفاوتی»، یا« کنشگر فعال» بودن؟این روزها همه تلاش جانکاهم در بر خود این است رفتار انتخابیم هر چه باشد،« بی تفاوتی» و بی عملی نباشد.شما هم این مانور ذهنی را انجام بدهید و ببنید ذهنتان، چه رفتاری را پیشنهاد خواهد داد. * به مدرسه مراجعه کرده ایم بابت گزارش یک مورد کودک آزاری. خانم معلم با استرس بیان میکند که بخدا به اون خانم که پشت خط بود ، دوباره زنگ زدم که اسم و گزارش را پاک کند چرا که زنگ زدم به حراست، حراست گفت، شما در این چیزها ورود نکنید!!! خاک بر سر حراست بی سواد و ترسو و بزدل و نادانی که چنین تجویزی میکند. او نمی‌داند که اگر، کودک آزاری را بد پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 186 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 16:04

فیلم های وودی آلن از آن دست فیلم هایی است که طنز و کم کم زهر خند ادامه داستان خود، پلشتی دنیا را نشان میدهد. آوارگی و اضطراب و سرگشتگی انسان انتخاب گر را و حسرت ها و بی اخلاقی های بعد از انتخابش را. گویی پیام وودی در کافه سوسالیتی و همه فیلم هایش آن است که ساده و ساده تر زندگی کن تا انتخاب هایت محدود تر باشد.فیلم های وودی تو را همیشه به مرزهای اخلاق می کشاند. این که تا میتوانی تعریفی متناسب با اخلاق برای خود بسازی که در بتوانی در آن گام برداری. این که اصلا آیا میخواهی در این وادی گام برداری یا خیر؟ نقل قولی از وودی آلن : بشریت بیش از هر زمان دیگری در تاریخ با یک دوراهی مواجه شده است. یک مسیر، به سوی افسردگی و نا امیدی مطلق می‌رود و دیگری به سوی نابودی و انهدام مطلق. بگذارید شکرگذار این نعمت باشیم که ما معرفت انتخاب راه درست را داریم.فیلم کافه از آن دست فیلم هایی است که آدم دلش به حال خودش میگیرد و تنگ میشود. اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودمکسی که حرفِ دلش را نگفت من بودم «دلم برای خودم تنگ می شود» آریهمیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم راهر آنچه شیفته تر از پی شُدن بودمچگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟اشاره ای کنم: انگار کوهکن بودممن آن زلال پرستم در آب گندِ زمانکه فکرِ صافی آبی چنین« لجن» بودم « غریب بودم» و گشتم « غریبتر» اما:دلم خوش است که در« غربتِ وطن» بودم@pa پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 199 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 16:04

گاهی یک فضایی احاطه ام میکند، که دوست دارم ببُرم از همه چیز.«شیرین» چرا این قدر آزار میدهی مرا؟فکر میکنم اگر مادرم نبود، همه آنچه داشتم و نداشتم، از رسم و نام، از کار و کسب، از مال و منال، ول میکردم و میرفتم زندگی کولی وار می آغازیدم.تو ماشین به اندیشه هفته پیش خود، خنده میکنم! تمسخر میزنم، فکرم را.اینکه حس پدرخوانده شدن داشتی، حس موشکی پرتاب شده از زیردریایی در قعر اقیانوس که تو دکمه، فایر آن را زده بودی. درونم میگه مقاومت کن. ابراهیم باش، بت شکن شو.اماابراهیم بی ایمان!!؟ ابراهیم پدر ایمان بود و تو پدر شک.خوب اگر ابراهیم بودن ، در وجودت نیست. جَنَم داشته باش وچه باش. چه بمان .چه گوارا ی بی ایدیولوژی!!با کدام ایدولوژی «چه »باشم؟ کدام؟آدم هر چی میشود بشود، پیش خودش ریشخند نشود. خودش خودش را ریشخند نگیرد. خنده تمسخر خودش به خودش را نشنود؟*زمانی بود ، در کودکی هامان، وقتی همه فامیل خانه آجان ( پدربزرگ) مان، جمع میشدیم، هر کی از پسرها و دخترها و‌نوه ها، می‌رسید، خانم ها، چادر سیاه شان را با چادر گل گلی ها تعویض میکردند و آقایان شلوار شان را با پیژامه . قرار نبود خانه مادربزرگمان، با شلوار رسمی و تنگ و تُنگ بنشینیم. خانه گویی خانه خودمان بود. راحت. صمیمی. اما نمیدانم از کجای داستان ، جوری دگر ورق خورد. مردان داستان، که همان نوه ها بودیم و دامادها .مردان هم، همان مردان بودند، فقط پیر تر، پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 180 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 2:22

از کتاب بی قایق بی پارو، فریبا وفی نمیتوانم، بسادگی عبور کنم، می اندیشم، نویسنده قسمتی از جان خود را کنده در قالب کلمه به تاریخ و فرهنگ این دیار بخشیده است به شیرین بخشیده است. جانی از خود کندن و به کلمه تبدیل کردن، را کسی ملتفط می‌شود که نوشته بسیار داشته باشد. *برای مقدمات کتابخانه بلوچستان، در کافه جلسه گذاشته بودیم. دخترکی از آن گوشه کافه ، خنده هایش ،نگاهش، وسط بحث و گفتگو ها حواسم را میبرد سمت اش. از مهرستان و دوهزار کیلومتر آن ور تر به گوشه کافه و پنج متر آن طرف تر میرسم.کتابخانه و جلسه به جاهای خوبی رسید و حلاوتش، بر همه نشست. جلسه تمام شد، پای آرزوی دخترک نشستم. گرم صحبت بود و پابرهنه رفتم در صحبتش، چشمانش پر بود، سوزنم گیر کرده بود و منتظر جواب اش بودم،: بگو، نظرت چیه؟بگوبگو دیگه کمی صبر کنید، ( با صدای نازک و کودکانه اش گفت)میخواست اشکهایش جاری نشود، چشمه ای باز نشود. حلاوت کتابخانه به دقیقه ای بند نشد اما. * بچه را از مادر و پدر شیشه ای و متوهم گرفته و در پزشک قانونی بودیم. آرام ترین کودکی بود که دیده بودم. آخرین داستان بی قایق بی پارو را با هم خواندیم.به داستان زندگیش فکر میکنم. یعنی چه داستانی در ادامه زندگی خواهد داشت؟پیرزن صعود میکند و داستان رمان تمام میشود.مادری که بر سر پدرش آب جوش ریخته و داستان زندگی کودک اش به ما رسیده است را مرور میکنم.گاهی میخواهم به خیال فر پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 189 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 7:19

پرچنان:گاهی، حس عجیب «تنهایی» به سراغم می آید. این که تو جزیره ای دور مانده، بی آب، بی علف، بی درخت در اقیانوس آرام هستی. در مسیری که حتی پرنده های مهاجر نیز از آن گذر نمیکنند.در خیل جمعیت، دوستانت، اقوامت، عزیزانت، انبوه آدمها، مترو، خیابان، حس جزیره بودن، حس « تنهایی» به دست می‌آوری. راستش اصلاً حس خوبی نیست.با خودت دایم تکرار میکنی.چرا؟چرا؟چرا؟من چمه؟ چراو به پاسخِ بی جوابی میرسی و در همان جزیره « تنهایی»، جزیره ای در وسط اقیانوس آرام که حتی مسیر پرنده های مهاجر نیست، به نیمه غاری گود شده، اما مشرف به اقیانوس میخزی و چمباتمه مینشینی و چانه سرت را به تکیه گاه زانوانت، می سپاری. حتی خیال و اندیشه ات هم در این حس و حال، مجال پرواز نمی یابد، باید چَشمانت به نور کم غارک مشرف به اقیانوس، عادت کند. اما حتی چشمانت، آری حتی چشمانت، با توِ« تنها»، سر جنگ دارند و خساست میکنند در گشاد کردن مردمک هایشان و به عادت نمیرساند تو را. چشمان تو را. یک هفته بود درگیر یک رباعی خیام بودم:یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند ز استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم برای دیگران خواندم، اما آنها گونه ای دگر برداشت کردند و این تیر یکی مانده به آخر بود برای این نشسته در جزیره تنهایی و باز چرا؟چرا تو با این ابیات ویران شدی؟ باریشب به همراه مادر، سریال محکومین را تما پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 181 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 7:19

با یکی از بچه هام حال، احوال میکردم، معمولاً وقتی با بچه هام هستم تلاش میکنم پر انرژی باشم.«کریسمست مبارک».این جمله را گفتم که فاز بگو بخند بگیریم.با لحن شِکوه گونی گفت:آقا امروز، تولدمِ، کریسمس بهم تبریک میگی!! چنان شرمندگی مرا احاطه کرد، امان از این نسیان، از این فراموشی. اعتماد کردن بی جا به یادآوری موبایل.ضرب شصت لازمی بود که خوردم.حالا چی شد یاد این پسر و این خاطره افتادم؟فیلم «شیر» را دیدم و پرتاب شدم به این خاطره بالا.پسر من هم، در سنین جوانی گشت گشت گشت، تا مادرش را یافت. مادر فقیر و دردمندش.فیلم شیر، انسان را با ماهیتی مادی نمیبیند. این که نان و خورد و خوراکت، رفاهت به راه باشد، دگر چه غم؟انسان را آنگونه که هست نشان میدهد.« باز جوید اصل خویش»انسانی که ناخودآگاهش، رویاهایش، ناخدای وجودش است. جهت میدهد، زندگی و افکارش را.این انسانی که در این فیلم نشان میدهد، واقعی تر است از انسان های خیالی فیلم های دیگر.اگر حوصله یک دل سیر اشک ریختن دارید، این فیلم را از دست ندهید.سالهای دور فکر کنم مواجهه این پسرم را با مادر گُنگش در پرچنان نوشته باشم. جالبه مددکار که باشی، دیگران فیلم می بیند و تو خاطره مرور میکنی.*** کتاب کافه ای به نام چرا، کتاب کم حجم و مفیدی است. این توانایی را دارد که ما را به فکر انداخته و بدنبال رسالت خویش باشیم.با دلایل بسیار منطقی و کوتاه توضیح میدهد که چرا زندگی پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 196 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 9:52

معمولا شبها که به خانه میرسم، مادرم در حال مشاهده تلوزیون است و من هم در این فضا حضور بیشتری پیدا میکنم و تا حدودی در جریان فیلم ها و سریال های صدا سیما قرار می‌گیرم.در یکی از سریال ها، شخصیت های داستان، به گرجستان سفر میکنند و شروع به گشت و گذار در این کشور میکنند.( شبکه دو)به نظر شما، صدا سیما، چند صد میلیارد تومان باید از کشور گرجستان گرفته باشد که اینگونه جاذبه های این کشور را در پر مخاطب ترین ساعت پخش در قالب داستان، نشان میدهد؟گرجستان از معدود کشورهایی است که طبق تفاهمی که با ایران داشته است، نیاز به ویزا دارد.گرجستان کشوری نزدیک ایران و در واقع همسایه است.به نظرم که اگر صدا و سیما مدعی شود ، بابت این تبلیغ ضمنی و پنهانی جاذبه های گرجستان، ریالی نگرفته است، وا مصیبت ا. و اگر نگرفته است، ای کاش در کشورهای بسیار بسیار دور آمریکای جنوبی، این حرکت انجام میشد، که هم راه دور باشد و هم اینگونه بی ویزا نباشد، تا هزینه سفر به آنجا بالا باشد .در سریالی دیگر( شبکه یک) که تم اجتماعی دارد و‌ بر طبقات فرودست فوکوس کرده، نویسنده و کارگردان، تلاش خود را کرده اند که تا میتوانند به رئال نزدیک شوند. خانه ها، کوچه ها، پوشش ها، شباهت خوبی به طبقه فرودست پیدا کرده است. در واقع سریال محکومین، با الگو برداری از ابد و یک روز ساخته شده است و موجی است اثر گرفته از ابد و یک روز.اما آنجا که فضای رئال داس پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 9:52

از سفر برگشته ای و در حال و هوای سفری هنوز.یک جور هپروت، یک جور لبخندی ناشی از خیال آن همه زیبایی، در فضایی دگر سیر میکنی. الکی خوشی. خود را با مردمان شهر بیگانه میبینی هنوز. چرا اینقدر عجله دارند؟ چرا درنگی نیست؟در هپرپتی که یک لحظه میبینی، کلی کار و مسئولیت ریخت بر سرت. بر گُرده ات سنگینی کرد.« داداش ، یالله، بجنب، عجله کن از هپروت بدرآ وگرنه نمی‌توانی، این همه را جمع و جور کنی, گفته باشم ها» دقیقا این جمله بالاحرفهای ندای درونم بود.پس به صحنه ای از اداره فکر میکنم، برگهای درخت محبوبم« شب خُسب» فرو ریخته و خزان زده شده و درختان دیگر، لخت و عور بودند یک آن باور نمیکنی، تویی که از بهار سبز و دل انگیزجنوب و مکران و میناب به خزان لخت زمستان تهران رسیده ای این همه بی‌رنگی و پژمردگی را.در گرما از دیار خود سفر مکنید و در زمستان به دیار خود بازمگردید که مناظرش، چون مرگی دق وار است.تو برای دیدن این همه لختی، این همه عوری، این همه بی برگی، زمان تدریجی نداشته ای که به آن عادت کنی. گویی چشمانت دق میکنند‌. به ندای درونت میخواهی گوش ندهی، اما یاد توله گربه هایی که وقتی تو میرفتی زنده بودند و اکنون نه ، کامل از دنیای هپروت بدر میاوردت و به وسط شهر پر از درد و الم تهران می اندازد. @parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 173 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 1:41

نمیدانم تا به حال به عکس پروفایل پرچنان دقیق شده اید یا نهاما این عکس را تا به حال دلم نیامده تغییر بدهم.نمیدانم چرا، شاید شش سال از سخت ترین و ناب ترین لحظات زندگی ام را با آن میبینم. بعد از خبرهای نه خوبی که از موسسه ای به گوشم خورد که شب و روزم را در آنجا با بچه ها کار کردم، ناراحت شدم و شب با همان ناراحتی و خستگی خوابیدم ، تا صبح. بعد کم کم شروع کردم شطرنج بازی کردن با روزگار آن موسسه.کم کم مهرهایی را برای تغییر آن موسسه و ثبت تخلفاتشان که باعث نابودی بچه ها شده و میشود را از صبح چینش کردم.از صبح از چند زاویه حمله کردم تا غروب که خبرهای خوبی از احتمال موفقیت داده شد و احتمالا تا روزهای آینده این موسسه نادان دست از سر بچه هایم بر خواهد داشت.سوار چنبر بودم حس قدرت و رضایتی داشتم و با خود تصویر سازی میکردمتصویر مارلو براندلو را داشتم در پدر خوانده، یک هو ، تیرهای غیبم را روانه آدم ها بی معرفت کرده بودم. حس پدر خوانده، وقتی انگشتانش را در هم قفل میکند و به فکر فرو میرود. حس سردار سلیمانی پس از موفقیتهایش در عراق و سوریه و کرکوک را داشتم.حس فرمانده زیر دریایی روسی در آبهای سرد شمالی را داشتم وقتی که موشک رها شده اش بر سر داعشی فرو میآید.حس آن برنامه نویس شطرنج کامیپوتر را داشتم که برنامه اش، یک شطرنج باز قوی را شکست داده است.شطرنج باز نمیداند از کی باخته! از کامپیوتر؟؟ بنده خدا شاید پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 180 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 1:41

بر سر کار برگشته ام و موضوعی ذهنم را مشغول کرده است. مشاهدات سفرم را وقتی با پرونده هایم میکس کردم، یک موضوع ذهنی از آن در آمد که چند روز است به آن می اندیشم.در بلوچستان شاهد ازدواج زودرس بودیم، بعضا دختران دوازده و سیزده، چهارده ساله ای که ازدواج کرده بودند. البته آنجا این، ازدواج زودرس مرسوم و متداول می‌باشد.قانون کشور سن ازدواج دختران را سیزده سال در نظر گرفته است و دولتمردان و نمایندگان مجلس،تلاش آن دارند که این سن را به پانزده سال برسانند.این که پدری که هفت هشت بچه دارد و شکم این بچه ها را سیر کردن، در این زمانه خود، کاری ستروگ است را در یک قسمت معادله بگذاریم، فقری که در خانواده های پر جمعیت هست را در قسمت دیگر معادله، و این پتانسیل اقتصادی که از طریق ازدواج خانواده می‌تواند، بصورت مشروع و قانونی، از مضایقه تنگ مالی، خارج شود هم در آن سمت معادله. فعلن این معادله را حل نمیکنیم.دو تا از پرونده هایم را مرور می‌کنم:دختری به نام فرضی هانی، شانزده سال در یک خانواده بی‌سامان و نامناسب رشد یافته و اکنون در حال رفتن بسمت تن فروشی است و در این بازار احتمالا کاسبی کند. دختری دیگر به نام الی را در نظر بگیرید که در سن ۱۴ سالگی ازدواج کرده و تا سن شانزده سالگی به خانه شوهرش خواهد رفت. اگر قرار باشد در خانواده و طبقات نابسامان ، بین هانی یا الی شدن، انتخابی صورت بگیرد، شما کدام یک را پیشنها پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 186 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 1:41

در شیفت عصر هستیم و به بازدید اقدام کرده ایم.گزارش اول، به آدرس میرویم. محله خیلی آشناست. وارد کوچه میشویم، کوچه هم. به درب منزل میرسیم، آشناتر میزند. از دور و بر خانه، سعی میکنم خانه را برانداز کنم، مگر آنکه چیزی یادم بیایید. یادم نمی آید. دق الباب میکنیم.پسرکی ده ساله درب را باز میکند ،همه چیز را به یادم میاورد. دو ماه قبل از سفرم به این خانه آمده بودم، بابت گزارش کودک آزاری. پسرک هم مرا میشناسد. میپرسم با بابا مشکل نخوردی ؟، یک خنده شوخانه دارد و میگوید نه. میپرسم در منزل مشکلی نیست؟ سر تکان میدهد که ای چی بگم که میگم با مامان بزرگت مشکل داره؟ جواب مثبت میدهد. میدود که برود پدرش را صدا کند. میگویم، صبر کن. الان بابات بیدار شود، عصبانی میشود؟ میگوید آری. میپرسم چقدر؟ خیلی.باز عین کش تومان در میرود که بیدارش کند، صدایش میکنم که نمیخواهد. خداحافظی میکنم و محل را ترک میکنیمپدرش آدم بسیار تنومند و گنده و قوی است که وزنه بردار بوده و سابقه قتل و شرارت هم داشته است و بار آخر که همکارانم به بازدید اقدام کرده بودند، تا مرز درگیری رفته بود. به پرونده دیگر میرویم. همین که درب را میزنیم، مردی قوی جثه و عصبی درب را باز میکند. از ما کارت شناسایی میخواهد. ارایه میکنیم. میگوید مشکل دارد و نمیپذیرد. همسر ریز نقش و دختر کوچک اش به درب منزل می‌آیند. همسرش بشدت از آن مرد گنده میترسد. مرد گنده چند ب پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 194 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 1:41

نگاهی به فرهنگ بلوچ از بعد تربیتی و اقتصادی: در سفر بلوچستان و سیستان اکثرا مشاهده میکردی بچه ها در بازی کردن در آزاد ترین حالت خود هستند. در خاک و خل غلت بخورند و خاکی و خلی بشوند. خاک بازی و گل بازی کنند و کسی نبود از اهل خانه و محل و بزرگترها که بر آنها خرده بگیرد؛ کثیف میشوی و غر و لند کند و بازی بچه را برایش کوفت کند.وقتی هم که به خانه می آمدند، لباسی میتکاندن و پایشان را می‌شستند و تمام.معمولا هنگام سفره انداختند برای مهمان، اجازه نشستن در کنار یک سفره و مهمان نداشتند. تا آداب سفره به کمال رعایت شود و بچه را از برای مهمان به بکن و نکن و زشته و دست نزن و حالا جون مامانی بخور و... نندازند.اولین گام کودک و گذار از کودکی به بزرگسالی، زمانی است که نوجوان، اجازه حضور در سر سفره بزرگتر ها را می یابد.این سیستم تربیتی را پسندیدم، بکن و نکن کمتری داشت و آزادی و کودکانه کودک را نمی‌کشت.و از اینکه سفره و جمع بزرگتر ها و مزه و عطر غذا، عنصری میشود برای فهم کودک از گذار به بزرگسالی، پسنیدم. این که به نوجوان حالی میکنی این مرحله با مرحله قبلی فرق دارد. و این که نوجوان دریابد مورد پذیرش قرار گرفته است و اینک کودک نیست. این را شما با دوران کودکان شهری قیاس کنید که ملتفط نمیشوند از کی بزرگ شده اند. و از همان کودکی کت و شلوار پوش شده و جلو مهمان چون باید آبرو داری کرد، دایم در حال شنیدن امر و ن پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 196 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 1:41

هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم صبح بخیرروز سی و‌پنجم کامنتی نظرم را جلب کرددر حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر. گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.به این زندگی مسخره فکر میکنمبه پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،که چی؟بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردمکه چی؟پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بودهیچزندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12

مسلم جان برادر خوبم سلام.وقتی که از کتاب و نوشت افزار فروشی شما در راسک، خرید کردم، شما را جوانی نیکو و ورزشکار یافتم و از آن جهت این نامه را به اسم شما مینویسم.دوست ما وحید که ما در ساحل درک با او آشنا شدیم، و به همراه همسرش بصورت کوله گردی از چزابه تا گواتر را طی کردند، شبی به من زنگ زد. گفت از درک تا گواتر، دایم حرف آن سه دوچرخه سوار بود و من هم به آنان میگفتم که از دوستان ما هستند.این روایت را از برای آن ذکر کردم که نشان دهم، نمایان کنم، اثر کاری تا چند روز پس از ما میتواند ماندگار باشد. بعضی ، ثانیه ای بعد فراموش میشود، بعضی ساعاتی بعد، و بعضی روزها و هفته و سالهای بعد. با توجه به آنکه پر انگیزه هستی و کوهنورد و در این دو با هم، هم صفت هستیم، پیشنهادی برایت داشتم: این که برنامه ای ردیف کنی و تیمی درست کنی که هر سال، در زمان و تاریخی، مسیر های مختلف استان تا چابهار را رکابان شوید. نه بصورت سرعتی و گذرا، بل آرام و تدریجی، چندین روز، طول بکشد، با خورجین باشید و بدون اسکورت از روستاهای مختلف عبور کنید، به فرزندان روستاها، کتاب، به نشانه آگاهی، مداد رنگی، از جهت پر و بال دادن به خیال‌های قشنگ و یک توپ ورزشی به مدرسه شان، از جهت تکاپو و جهت دادن جنب و جوش هدیه دهید. مهمان مردم روستاها شوید، هر چه باشد مهمان نوازی بلوچ را خوب میدانی چیست. خود را وامدار مردم پر محبت روستاها کنید. اگر پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 212 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12

برش هایی از سفر چند کودک بدو بدو خود را به کنار جاده رساندند و سلام دادند. امیر و زهرا را دیده بودند و تا بدوند و برسند، من آنها را نصیبم شد.ترمز زدم. ایستادند، جلوتر نیامدند. هر چه گفتم، بیایید جلو تا جایزه بدهم، نیامدند. گفتم اول کسی که بیایید مداد رنگی خواهم داد. ترسان ترسان، پسرکی آمد، به او مداد رنگی و کتاب و مداد و پاک کن دادم، چند تای بقیه هم آمدند، به آنها بغیر از آن مداد رنگی ، بقیه اش را دادم. یکیشان بسیار اصرار داشت که به او مداد رنگی بدهم و من امتناع میکردم.آخر پرسید چرا به او مداد رنگی دادی و به ما نمی‌دهی، ما هم گناهی هستیم.: چون او شجاع بود و نترسید و آمد اما شما ترسیدید و بعد از او آمدید. ترسو نباش تا آنچه لایقش هستی نصیبت شود.بی رحمی شده بودم برای خودم، رکابان شدم و دوباره من بودم و« جاده» *** به ایست بازرسی پلیس راه رسیده و سرعت کم کرده و متوقف شده بودیم، تا وضعیت جاده را از پلیس جویا شویم، چند سرباز وظیفه با لباس فرم بودند و یک سرباز وظیفه با لباس شهری که مهیا رفتن به مرخصی بود.گفت بیا مرا هم برسان.یک رکاب گرفت رفتم جلوتر به تپلک اشاره کردم، گفتم اگر میخواهی، جای او بنشین.خنده سربازها به آسمان پرتاب شد. @parrcenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 175 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12

چند روز مانده بود، سفر را شروع کنیم.نمیدانم چقدر از گزارش اول روز سفر خاطرتان مانده است،این که چهل روز قرار بود جایی برویم که میگفتند، امنیت کاملی ندارد. چهل روز قرار بود در مواجهه عریان با جاده و کامیون و تریلی و سرعت باشیم. احتمال اینکه بروی و بر نگردی بود و احتمال معناداری هم بود. اینکه این آخرین سفر باشد. آخرین نفس. آخرین درنگ. وقتی به این آخرین ها فکر میکردی، میگفتی بروم یا نه ؟ و تصمیم گرفتی بروی. حال شروع میکنی از همه، حلالیت طلبیدن. درست است که تصمیم گرفتی بروی، اما آن احتمال ها همچنان سر جای خود هست. شاید این روزها آدم های بسیار اندکی، مفهوم حلالیت گرفتن را ادراک کنند. نهایت امر، میخواهند سفر حج بروند که کلی امکانات هست، پزشک هست و اعتبار هست، یک حلالیت ویترینی گرفته میشود و تمام. به نظرم کسی این مفهوم را درک میکند که در عرصه هستی نیستی، بودن یا نبودن، مرگ و زندگی گام برمیدارد، کسی که مثلا به جبهه ای جنگی برود و یا کسی چون ما که در سفری چهل روزه به دورترین نقاط مرزی با دوچرخه و در جاده های ناشناخته رکابان خواهد شد، فهم خواهد کرد مفهوم حلالیت را.از همکارانم، بستگانم، برادرم، حلالیت طلبیدم اما راستش، نتوانستم از مادرم حلالیت بطلبم. نمیخواستم دلش را بلرزانم. بگذار حلالم نکند، اما کمتر دلش بلرزد. به نقطه صفر مرزی، در گواتر رسیده بودیم و مفهوم خانه، در ذهنم موج میزد، خود را با پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 208 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12

Soheil R:بلوچستان و سیستان سرزمین بسیار بزرگی است. بعضی شهر هایش با مرکز استان ۸۰۰ کیلومتر فاصله دارند. چیزی اندازه تهران نیشابور. و با توجه به دروازه ورود کالا به کشورهای آسیا مرکزیاستعداد قابل توجهی از برای رشد داردهنوز صنعت لبنیات، دامداری و غیره در این استان رشد متناسب با پتانسیل منطقه را پیدا نکردهو از استان های همجوار تامین میشود. هیچ کارخانه لبنیانی در آنجا ندیدمحال آنکه هم جمعیت منطقه بالاست و همجوار با پاکستان و جمعیت زیاد این کشور است. هر سرمایه گذاری که در این صنعت وارد شود با توجه به حضور منطقه آزاد و رودخانه های فصلی و کمی مدیریت خودشامکان سود آوری بالایی دارد تقریبا هر شب که یا در رستوران یا در خانه عزیزی مهمان بودیم، به آدرس دستمال کاغذی ها توجه میکردیم. بغیر از یک مورد که کارخانه در زاهدان بود، بقیه از مازندران و تبریز و کاشان و لار و... بودند.یقین دارم هر کس در این صنعت با توجه به انکه دستمال کاغذی و محصولات جانبی آن، اینک، جز لازمه زندگی شده اند و در هر خانه و مکانی یافت میشودورود کنداز سود تضمین شده ای برخوردار خواهد بودو مشکلات ناشی از بروکراتیک منابع داخلی و یا مواد خام آن حتی اگر وجود داشته باشد، منطقه آزاد چابهار میتواند آن را از طریق وارادات جبران کند. به نظرم اگر سرمایه دارید یا کسی را سراغ دارید که خواهان سرمایه گذاری است به او پیشنهاد دهید از شمال تا جنوب پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 182 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12

نیازابتدای سفر بودیم و هنوز در استان خراسان جنوبی، در بقالی سر راهی مشغول خرید بودم که شامار درست کنیم.مردم روستا به ما در مسجد راه داده بودند و ما را تکریم کرده بودند‌. همین مغازه دار که از او خرید میکردم، زنگ زده بود، با برادرش هماهنگ کرده بود که او بیایید مغازه را اداره کند و خودش با ما آمده بود که مسجد را به ما نشان دهد و با بزرگان ده هماهنگ کند. در آخر هم کلی مقاومت کردیم که مزاحم مردم روستا نشویم و در خانه خدا بمانیم‌آخرین خرید ها را هم کردم و داشتم حساب میکردم که یک ماشین شاسی بلند جلو مغازه ترمز زد. راننده داخل مغازه آمد، سیگار میخواست. مغازه دار که سیگار را دستش داد، راننده پرسید اصله؟ اینجاها همه سیگارها تقلبی است.!منتظر جواب فروشنده نشد. سیگار را برداشت و رفت سوار ماشین خود شد و رفت.فروشنده به خریدار روستایی که در مغازه بود گفت: حالا فلان شهری بود ها( یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان) ادا و شکل تهرانی ها را در می‌آورد. در این چهل روز به این صحنه فکر میکردم، چی شد که همان فروشنده با ما آن گونه تکریمانه برخورد داشت و با آن دیگری اینگونه خفیف کننده؟ شاید به آن خاطر که ما مسافر بودیم و او گردشگر.( این دو مفهوم یکی نیست و تفاوت بسیار دارند) ما دوچرخه‌سوار بودیم، و هنگامه غروب نیازمند سرپناه، از برای محافظت خود از برای سرما، از برای روشنایی، از برای سرویس بهداشتی، از برای پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12